مناسبتی. پاییز در راه است
گوش کن.
صدای نفس های پاییز را میشنوی؟؟؟
و این زیباترین فصل خدا می آید.
غم و اندوهت را به برگ درختان آویزان کن، چند روز دیگر می ریزند
گوش کن.
صدای نفس های پاییز را میشنوی؟؟؟
و این زیباترین فصل خدا می آید.
غم و اندوهت را به برگ درختان آویزان کن، چند روز دیگر می ریزند
در زندگی باید مواظب سه چیز باشیم:
وقتی تنها هستیم، مواظب افکار خود.
وقتی با خانواده هستیم، مراقب اخلاق خود.
وقتی در جامعه می باشیم، مواظب زبان خود.
هزارپایی بود که وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند
تا او را تحسین کنند. همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت.
یک لاک پشت حسود...
او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت: ای هزارپای بی نظیر!
من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شما هستم.
و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید.
آیا اول پای دویست را بلند می کنید و بعد پای شماره پنجاه و نه را؟
یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره پانصدم آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم.
با احترام تمام، لاک پشت.
هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که
بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را
قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از
دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.
سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی وحسادت؛ می تواند
بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود.
حکیم بزرگ ژاپنی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود.
مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت، خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کاری کن کوتاه به نظر آید!
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا!
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.
مرد این بار گفت: نمی دانم! و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد!
این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد.
نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو،
دیگران خود به خود،عقب میمانند.
به دیگران کاری نداشته باش؛ کار درست خودت را انجام بده.
از تو چه پنهون،
گاهی آنقدر خواستنی می شوی
که شروع می کنم به شمارش تک تک ثانیه ها
برای دیدن دوباره تو
همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد
دست هایی بود که دست های سردم را گرم میکرد
همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد
چشم هایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد
همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد
احساسی بود که مرا درک میکرد
حالا من و ماندم یک دنیای پوچ
نه صدایی که مرا آرام کند و نه طبیبی که مرا درمان کند